وارد ترس ها بشیم
امروز یک فایل صوتی از استادم شنیدم که میگفت از ترسها نباید فرار کرد. او برای ما تعریف کرد، یک امتحان خیلی سخت داشته و از ترس تصمیم گرفته بود که به سر جلسه امتحان نرود اما او نترسید و به سر جلسه رفت و توانست نمره قبولی را با کمک دیگران دریافت کند!
به کاری که او کرد کاری ندارم به درسی که درون کارش بود کار دارم.
چرا با ترسهایمان زندگی میکنیم.
فکر میکنیم که از ترسهایمان فرار میکنیم اما غافل از اینکه با اینکار فقط از زندگی کردن فرار میکنیم. خیلی از ترسهای ما به خاطر نتیجه است. یعنی از نتیجه مطمئن نیستیم و از آن فرار میکنیم.
آخه چرا؟
ما هنوز از اتفاقی که نیفتاده فرار میکنیم.
چرا فکر میکنیم انسانهایی که موفق شدهاند اولین بار نترسیدهاند؟
چرا فکر میکنیم که آنها اولین بار شکست نخوردهاند؟
چرا فکر میکنیم اصلاً شکست نخوردهاند؟
چرا فکر میکنیم بقیه با ما فرق دارند/
اولین باری که یک سخنرانی خیلی کوتاه داشتم را بههیچوجه به یاد ندارم جز دو سه تصویر مبهم.
فقط کمی قبل از روی سن رفتن را به یاد دارم و کمی بعد از پایین آمدن. از شدت استرس و ترس هیچچیز را نتوانستم هیچچیز را به خاطر بسپارم.
وقتیکه برای دفعات بعدی این کار را انجام دادم هر بار ترسم کم و کمتر شد.
ترس من فقط به این دلیل کم شد که توانستم به داخلش بروم و با آن روبرو شوم.
اگر با ترسم روبرو نمیشدم باید مدتها با حسرت از زندگی فرار میکردم.
میگویم فرار چون آن کاری بود که باید انجام میدادم و اگر انجام نمیدادم حالم بد میشد و زندگی بدون آن کار یعنی فرار از زندگی.
من نمیگویم که به داخل هر ترسی بپرید. من هیچوقت به داخل دهان تمساح نمیروم.
ما باید به داخل ترسهایی برویم که خودمان میدانیم کدام است.
قلب ما به ما میگوید که کدام ترس را باید شکست دهیم.
قلب ما فقط میتواند به ما بگوید کدام است. اما ما باید به ندای او پاسخ بدهیم و برای آن اقدامی انجام دهیم.